سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود پسندیدن مانع به زیادت رسیدن است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :5
کل بازدید :34236
تعداد کل یاداشته ها : 26
103/2/29
9:6 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
خانوم کامپیوتر[6]
من یک معلم ساده هستم، همان معلم ساده ای که هیچ نقطه ندارد..................اگر خوش دارید هر جا نوشتم "فاطمه" اسم قشنگ خودتون رو بذارید و این نامه‌ها رو بخونید.

خبر مایه
چند سال پیش وقتی برای اولین بار با بچه‌های مدرسه رفتم اردوی برون شهری اونقدر خوش گذشت و کیف کردیم و آتیش سوزوندیم که با خودم فکر کردم هر سال با بچه‌ها می‌رم اردو! اما زهی خیال باطل!! آخه مدیره‌ی محترم از صمیمیت من و بچه‌ها خرسند نشد! و هر سال یه جورایی منو می‌پی‌چوندن! من هم از اون آدم‌هایی نیستم که برای چیزی به آدم‌ها التماس کنم، حتی یکبار هم ازش نپرسیدم چرا!!!
اون سال اردو خیلی خفن خوش گذشت. 8 تا از شاگردها رو داده بودن به من، برای همه‌شون اسم گذاشته بودم و خیلی با هم هماهنگ بودیم. حتی یک مشکل کوچک هم برای گروه ما پیش نیومد. ما همه اوقات با هم بودیم، وقت خرید، وقت زیارت، وقت گردش‌ها... بچه‌های دیگه هم دوست داشتن به ما بپیوندند اما خوب اون‌ها معلم مخصوص خودشون رو داشتن. تو هتل من نرفتم تو آپارتمان معلم‌ها من با بچه‌های گروهم موندم تو آپارتمانشون حتی وقت برگشت 9 نفری توی یه کوپه بودیم و تا صبح حتی یکبار هم یک‌نفر غر نزد.
یکی از کارهای جالبی که توی اون سفر کردم این بود که روز آخر تولد یکی از بچه‌ها بود و روز عید هم بود. تو آپارتمانمون یه مهمونی گرفتیم و همه رو دعوت کردیم از مدیر محترم تا مهمون‌های نور چشمی مدرسه. من و بچه‌هام همه‌مون با هم لباس ست پوشیده بودیم آبی فیروزه‌ای بود.- من هنوز اون لباس رو دارم.- یادش بخیر چند تا مغازه رو زیرو رو کردم تا تونستم  9 دست لباس یک رنگ و یک جنس و یک تیپ پیدا کنم. مهمونی فوق‌العاده بود، مسابقه ماست خوری، پفک هلقوب، شعر و ... البته اصلا بزن بکوب راه ننداختیم (یکی از دلایلی که این جشن رو صورت دادم این بود که بچه‌ها بفهمن شادی کردن تو بزن و برقص نیست! برای شاد شدن راه‌های درست‌تر و بهتری هم هست) اگر ما اون روز بزن و بکوب راه می‌نداختیم فقط همون لحظات خوش بودیم و الان بعد از 6-5 سال اثری از شادی نبود. اما اون جشن و اون خاطره ‌ها هر وقت یادآوری می‌شه لب ماها پر از خنده می‌شه.
دوبار بچه‌هامو بردم مراسم بستنی خوران. بار دوم خیلی دیرمون شده بود برای اینکه از برنامه عقب نیافتیم گفتم با تاکسی بریم. اما از اونجایی که بچه‌های من همه بچه مامانی بودن هیچکدوم راضی نشدن با 2 تا ماشین بریم. در ضمن پسر 8 ساله مدیرمون هم اومده بود عضو افتخاری گروه ما شده بود. 10 نفری سوار یک سمند شدیم. ته ماشین چسبیده بود به زمین! وقتی داشتیم از ماشین پیاده می‌شدیم مردم جمع شده بودن و مارو می‌شمردن و می‌پرسیدن چطوری سوار شدین؟! وقت برگشت هم دیدیم یه اتوبوس داره از کنار میدون رد می‌شه فکرشو بکنین 10 نفر شروع کردن دنبال اتوبوس دوییدن!! اتوبوسیه بنده خدا خوف کرد. همچین زد رو ترمز نزدیک بود تصادف کنه.
خلاصه خیلی سفر خوبی بود. کلی با بچه‌ها حرف‌های درست و حسابی زدیم. درباره موسیقی و ادب و حجاب و مدرسه، در مورد عشق و زنده‌گی، در مورد هر چیزی که فکرش رو بکنید...
حالا امسال معاون مدرسه‌مون که همیشه از ارتباط خوب من با بچه‌ها خبر داشت و تشویقم می‌کرد شده مدیر مدرسه‌مون. دوشنبه دارم با بچه‌هام می‌رم مشهد. اون سال نه فاطمه رو داشتم نه آیه رو اما امسال دوتا بچه‌های کوچولوم هم هستند. البته 4-3 تا از بچه‌های قدیمم هم هستن. از بچه‌هایی که دوست داشتم اون سال‌ها باهاشون برم اردو  و نشده بود.
امام رضا حواسش به دل همه هست. امسال اونا رو هم همراه من مهمون کرده. مثلا ریحانه کمالی و الناز محمدیان هم هستند. فقط کاش مریم خدایکی هم بود.
آرزومند و امیدوارم که اردوی خوب و معنوی‌ای در انتظارمون باشه.

88/12/8::: 4:26 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ با این اوضاع جهان، به نظر شما جنگ آخرالزمان در حال شکل گیریه؟
+ آسمان بار امانت نتواست کشید /قرعه فال به نام من دیوانه زدند.