اردیبهشت که میاد برای من یه دنیا شک و تردید و ناراحتی میاره. اردیبهشت ماه خداحافظی از مدرسهست. ماه تنهاییه و رفتنه.
ماه اردیبهشت رو خیلی دوست دارم اما نیمهی اول اون رو نه! شاید به خاطر حرفهای درگوشی معلمها و مدیرها و یا شاید هم به خاطر روز معلم.
همیشه حس غریبهای به این روز دارم. روزی که رسم من در همهی تقویمها نوشته میشه! خیلیها روز معلم که میرسه خوشحالند اما من اغلب ناراحتم، کمتر پیش مییاد در مراسمهایی که به مناسبت این روز میگیرن شرکت کنم. پارسال از صبح مدرسه بودم و تدارک کارهای جشن رو میدیدم اما ظهر رفتم خونه و برای عصر که برنامه بود برنگشتم مدرسه.
روز معلم جشن پایان مدرسه ست و این برای من جشن خوشایندی نیست. همیشه به این فکر میکنم که امسال چکار کردم؟
برام مهم نیست چند نفر اسمم رو یاد گرفتن، برام مهمه که اسم خدا را به یاد چند نفر آورده باشم.
برام مهم نیست چند نفر دوستم دارن، برام مهمه که چند نفر خدا رو دوست دارن.
برام مهم نیست که چند نفر منو از یاد نمی برن، برام مهمه که چند نفر توی کلاس مقدس خدا رو به یاد آوردن.
برام مهم نیست که چند نفر به من علاقهمند شدن، برام مهمه که چند نفر رو به خدا علاقه مند کرده باشم.
برام مهمه که چند بار حرفهایی توی کلاس مقدس رد و بدل شده که بچهها رو به فکر وادار کرده.
برام مهمه که چند بار بچهها اسم خدا رو تو کلاس مقدس بردن.
برام مهمه که تونسته باشم فهم کوچکی از عشق به بچهها یاد داده باشم.
برام مهمه که اندیشه کردن رو به یاد اندیشهها آورده باشم.
برام مهمه که تلنگری به ذهن بچهها زده باشم.
برام مهمه که چشمهای بچهها رو به جهانبینی درست باز کرده باشم...
مدیر مدرسه قبلیم چند بار منو کشید کنار و گفت: "خانوم کامپیوتر! مدسه مشاور داره..."
"خانوم کامپیوتر! شما سرکلاس درستان را بدهید و بروید."
"خانوم کامپیوتر! سر کلاس با بچهها حرف نزنید."
نه که فکر کنید از ساعت کلاس کم میذاشتم! نه درس سرجاش بحث و گفتگو هم سرجاش، اما به مذاق خیلیها خوش نمیآمد. من و بچهها ماهی یک بار میرفتیم امامزاده و اونجا حرف میزدیم، گاهی باهم میرفتیم پارک و گاهی هم رستوران مینشستیم کنار هم و با هم حرف میزدیم. نه که حرفهای وقت پر کنی بزنیم؛ حرفهای خوبی رد بدل میشد در مورد دغدغههای بچهها، در مورد عشق، خدا، حجاب، نشانهها، موسیقی روح و ... . من هم چقدر خودم تحقیق میکردم و هر روز پر از اطلاعات جدید میشدم. امسال فرصت پیش نیامد که از این کارها کنم.
کم کاری کردم، دچار ضوابط مدرسهها شدم، تنبلی کردم و برای مدرسه وقت نذاشتم؛ مثل بعضی از معلمها صاف صاف رفتم سرکلاس و درسم رو دادم و برام مهم نبود بچهها دارن به چی فکر میکنن. یعنی برام مهم بود و تو فکرهای دسته جمعیشان شرکت میکردم اما سعی نمیکردم که نزدیک شم بهشون از همون دور نگاهشون میکردم و میرفتم پیکارم.
خلاصه امسال گذشت و من از امسالم راضی نبودم. این چند روز اردیبهشت خیلی سخت گذشت. امیدوارم 2 هفته پایانی سال اتفاقی که امیدوارم کند به معلم بودنم، بیافتند.