سلام فاطمه.... فاطمهی من
این روزها نبودنت را خیلی کم میآورم. تاب دوریت برای دل بیقرار من سخت است.
این چند روز رفته بودم مشهد... با بچههای روشندل و پاک ضمیر.
در بین آن همه آدم انگار تنها من بودم که دلم تاریک بود و بی نور.
دختری همسفرم بود درست هم سن و سال سالهای تو. بی باک و بی فکر. و این همه بیباکیش تنها از بیفکریاش برای آینده نشات میگرفت. تنها دلخوش بود به همین ثانیهها که میآیند و میروند، دنبال نگاههای هوسآلوده و هرزهای میگشت که تنها برای ثانیهای تحسینش کنند. بیقرارر ِ قرار گرفتن بود و میپنداشت قرار تنها در بر نامحرمان میگیرد.
غافل از اینکه تنها قرارگاه امن، دامان خداوند است و تنها قرار آدمها وعدهگاه بهشت. که غیر از این باشد آدم نیست!
غاقل از اینکه تنها نگاه امن، نگاه خداوند است و تنها زلالی و پاکی ازوست. که غیر از این باشد شیطان است.
غافل از لذت دعا و نماز بود. سجده را نمیفهمید...
فاطمه... فاطمهی من
دلم لک زده بود برای حرف زدن باتو... بسم الله الرحمن الرحیم
شروع کردم به حرف زدن...
نه از خودم! که نخواستم کسی را جذب خود کنم. از تو گفتم و از عشق و از خدا. از دوستی آدمها گفتم که پلکان خداست و از عشقشان که بالهای دعا میشوند به سمت خدا.
گفتم به او که عشق و هوس چیست.
گفتم که عشق وادی امن الهیست و غیر از این نمیتواند باشد. فاطمهی جانم، برای او گفتم عشق بین من و تو را. گفتم که چه عاشقانه خدا را میستاییم و جه پررنگ هم را دوست میدایم.
فاطمه جانم...
از تو گفتم و دل تنگت شدم. دلتنگ آن چشمهای زلال که در آن میشود خدا را دید. و آنقدر یادت کردم که با من حضور داشتی در آن حرم بهشتی.
دلم برای آن حُجب نگاهت تنگ است.
دوستت میدارم.