سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرچه بدان بسنده کردن توان ، بس بود همان . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :13
بازدید دیروز :5
کل بازدید :35024
تعداد کل یاداشته ها : 26
103/9/5
3:4 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خانوم کامپیوتر[6]
من یک معلم ساده هستم، همان معلم ساده ای که هیچ نقطه ندارد..................اگر خوش دارید هر جا نوشتم "فاطمه" اسم قشنگ خودتون رو بذارید و این نامه‌ها رو بخونید.

خبر مایه

امروز سرکلاس برای دخترهای 15-16 ساله ام  که فکرشان گیر کرده توی سیاسی بازی‌های بی سرانجام این روزها از جنگ گفتم...

از مادرهای بی فرزند 

از فرزندهای بی پدر

از زن‌های تنها 

از مردهای سوخته...


من با خودم اندیشه می‌کردم این دفاع مقدس ما که تمامی ندارد. هنوز
مادرهای بی فرزند هستند، هنوز فرزندهای بی پدر، هنوز زن‌های تنها و هنوز
مردهای سوخته...

حتی اگر روزی بیاید که هیچکدام اینها نباشند،

پیروزی خون بر شمشیر پایانی ندارد.


88/9/30::: 5:10 ص
نظر()
  
  
این روزها که ماه می آید بالای سر آدمها من زیر سقف آسمان نیستم.
******
امروز دلم برای بچه ها تنگ شده بود . بهونه مدرسه رفتن هم که مهیا. زهرا رو دیدم داشت می رفت! دلم خیلی براش تنگ شده بود صداش کردم و بهش گفتم دلم برات تنگ شده بود.

امروز یاسمن رو هم دیدم دلم برای اون هم تنگ شده بود.

امروز آرتا هم مثل همیشه اومد ازم پرسید: خانوم برم رشته ی کامپیوتر یا نه! گفتم برو. این بار دهمه شه که این سوال رو می پرسه.

کار کردن تو مدرسه ی دولتی یه جور دیگس! نمی دونم چرا جو اونجا حاکم می شه رو رفتار آدم! مخصوصا جلسات اول یه دلهره خاصی داشتم.

یه شاگر دارم که اسمش بهاره ست خیلی خجالتی و آرومه مثل 16 سالگی خودم. شبیه به منه امروز بچه ها گیر داده بودند که دختر منه! گفتم نه بابا دختر خالمه! یک سری از بچه ها باورشون شد.

امروز به یکی از بچه ها گفت خانوم به ما اعتماد ندارید؟ (در رابطه با کاری که انجام میداد این سوال رو پرسید.) گفتم چرا عزیزم اعتماد دارم تو عشق منی! (باز نتونستم جلوی این زبونم رو بگیرم!) اونم گفت خانوم شما هم عشق منی! گفتم با این تفاوت که من از ته قلبم، می گم تو با زبونت می گی.

امروز مریم (شاگرد قدیمیم) اومد کمکم که یه کاری برای مدرسه جدیدم انجام بدم.

امروز دلم لک زده بود برم سر کلاس اولها که معلم نداشتند! اما نشد! کلی کار رو سرم بود.

امروز با اینکه 3 تا مدرسه مختلف رفتم و از 9 صبح تا 8 شب بیرون خونه بودم. خسته نیستم.

امروز برای اولین بار 3 ذقیقه زودتر از زنگ به بچه ها گفتم کامپیوترهاشون رو خاموش کنند چون واقعا عجله داشتم.

< id="Editor_Frame" src="http://www.parsiblog.com/white.htm" width="99%" height="264">
امروز با یکی از شاگردام دعوا کردم یه داد+خط و نشون واسش  کشیدم. همه اش سر کلاس با صدای بلند می خنده. هر دفعه هم از اولین جلسه براش درس رو توضیج می دم. دیگه کفری شده بودم از دستش اما آخر زنگ بخشیدمش! (اصلا این جذبه به من نمیاد!)

امروز روز خوبی بود!

88/9/19::: 1:58 ص
نظر()
  
  
امسال بعد از مدتها که فقط یک مدرسه تدریس داشتم، توی 3 تا مدرسه مشغولم.
و برای اولین بار مدرسه دولتی کلاس گرفتم، البته در واقع که بچه ها همون بچه ها هستن. دوست داشتنی و عزیز.
سر کلاس سوم ریاضی ها بودم و حسابی تو ژست و داشتم برنامه نویسی یاد بچه
ها می دادم یه سوال از یکی از بچه ها پرسیدم و خیلی جدی داشتیم در مورد حل
مسئله به صورت گروهی مباحثه می کردیم. با جدیت به یکی از بچه ها گفتم: "
به بی ن عسلم. اینی که تو می گی این نیست!" یک دفعه هم همه ی کلاس ساکت شد
و همه چپ چپ نگام کردن بعد هم یواشکی زدن زیر خنده و اونقدر این کارو
ادامه دادند که منم خندم گرفت!
نمی دونم چرا برای بچه ها اینقدر مهم بود که عسلم خطابشون کردم.
یادمه مدرسه قبلی که بودم هیچ زنگ تفریحی از کلاس مقدس بیرون نمی رفتم.
بچه ها یکی یکی که میومدن تو بهشون دست می دام و با یه خطاب خوب دعوتشون
می کردم توی کلاس.
اما امسال مدرسه هام پراکنده اند و تداخلم با بچه ها کم. رفتارم و کارهام
برای خیلی از بچه ها هنوز گنگه! هنوز ناشناخته ام و نا پیدا. اما دیری نمی
گذره که توی این مدارس جدیدم هم احساس راحتی می کنم.

88/9/11::: 10:47 ع
نظر()
  
  
از وبلاگستان دیگری نقل مکان کردم اینجا!
 همین.

88/9/6::: 10:29 ع
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ با این اوضاع جهان، به نظر شما جنگ آخرالزمان در حال شکل گیریه؟
+ آسمان بار امانت نتواست کشید /قرعه فال به نام من دیوانه زدند.