سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ تبارک و تعالی ـ به دانیال وحی کرد :«دشمن ترین بندگانم نزد من، نادانی است که حقّ عالمان را سَبُک می شمارد و از پیروی آنان، تن می زند» . [امام سجّاد علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :21
بازدید دیروز :5
کل بازدید :35032
تعداد کل یاداشته ها : 26
103/9/5
3:14 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خانوم کامپیوتر[6]
من یک معلم ساده هستم، همان معلم ساده ای که هیچ نقطه ندارد..................اگر خوش دارید هر جا نوشتم "فاطمه" اسم قشنگ خودتون رو بذارید و این نامه‌ها رو بخونید.

خبر مایه
سلام فاطمه، فاطمه‌ی من...
این روزها سخت دل تنگ توام. نه که ندیده باشمت! نه. دیده‌امت و تو دوری از من... دور ِ دور ِ دور
فاطمه اشک‌هایت را به کدامیت شانه هدیه می‌دهی. به کدامین بالش و یا به کدامین آغوش پناه می‌بری؟
فاطمه؛ آنچنان از خود گریخته‌ام که تو را هم از یاد برده‌ام.
این روزها سخت می‌گذرد.
ماه را در آسمان نمی‌یابم و تو را در دلم...
اصلا تو و ماه با هم ارتباط مستقیم دارید مثل رابطه‌ی من با تو.
تو حرف خودت را می‌زنی بی من و من راه خودم را می‌رم بی تو...
آنی درنگ کن و من می ایستم
           درست مقابل چشم‌های تو...
می‌ایستم مقابلت. نگاه کن به چشم‌هایم
اگر طاقت نیاوردی به آغوش خودم پناه بیاور... اشک‌هایت برای شانه‌های من.
مرا ببخش که راه خود را می رفتم.

88/12/18::: 3:51 ص
نظر()
  
  
رفتم اردو و برگشتم! 3 تا از شاگردهای قدیمیم همراه من بودند، و 5 تا بچه‌های سوم و 2 هم دختر کوچولوها.
یه اتاق 3 تخته شده بود برا من و فاطمه و آیه (یاس دخترون) ، الناز، ریحانه و راحله. یعنی به عبارتی 6 نفر و 3 تخت! البته اتاق‌های بچه‌ها همه شمارششون و تختشون هماهنگ بود، تو مدارس غیر انتفاعی بچه‌ها اولیت دارن و تو مدارس دولتی معلم‌ها. خلاصه ما 6 نفر تا آخر سفر می‌زدیم تو سر و کله هم. راحله و ریحانه هی قهر و آشتی می‌کردن. الناز هی گیر می‌داد چرا به من اهمیت نمی‌دی!! فاطمه هی جیغ آیه رو در می‌آورد یا به الناز لج می‌کرد. منم که تا ولم می‌کردی آیه رو می‌زدم زیر بغلم می‌رفتم حرم. خلاصه زیاد وقت آتیش سوزوندن نشد سفر خیلی کوتاه بود. همش 2 روز بود.
یه آخر شب تنهایی رفتم حرم البته همه‌ی بچه‌هامو بیدار کردم اما هیچ‌کی نیومد همه خواب رو ترجیح دادند. چه بارون خوبی می‌یومد... -آیه رو با خودم بردم ترسیدم نصفه شب بیدار بشه بهونه‌ی منو بگیره.- اونقدر حرم خلوت بود که نمی‌شد فکرش رو کرد. خیلی زیارت چسبید. جای همه‌ی شما هم دعا کردم هم ضریح رو بوسیدم. یه بار هم برای نماز مغرب رفتم حرم بازم کسی نیومد و من و یاس دخترون رفتیم، وقت برگشت 6 تا گل نرگس خریدم برای هم اتاقیام، اما دریغ از یه روی خوش!!! ((یادش بخیر عترت که بودم هر روز صبح چند دسته گل نرگس می‌خریدم میذاشتم رو میز، زنگ خونه که می‌خورد بچه ها می‌یومدن تو کلاس مقدس خداحافطی و ازم یه شاخه گل می‌گرفتن.))
به هر حال خوش گذشت. من که نمی‌ذارم بهم بد بگذره.فرصت شربازی نبود. شناختم از بچه‌ها کم بود. الهه مهربون بود و البته فاطمه  که خیلی کشف نشده بود.  دوست دارم کشفش کنم. فوژان و شقایق و مهسا هم با هم بودند. شقایق با اینکه از اون بچه شراست اما چشم‌هاش با آدم صادقه. نشد این‌بار بریم بستنی  خوران میدون برق.  راستش همه چیز خیلی رله و خوب بود! هتل 4 ستاره و قطار خوب ، اتاق‌های جدا جدا و برنامه‌های منظم! همه‌ی اینها باعث شد که نشه آدم یه برنامه خلق الساعه ترتیب بده. شب میلاد پیامبر یه جشن خودمونی تو اتاق مدیر بود که من گلهام رو بردم اونجا.
وقت برگشت هم گلم رو بردم حرم اما چون دیر رسیدیم نتوستم ببرمش تو، دادمش به یه خانومی گفتم اینو از جانب من ببر تو.
و این بود سفر دسته جمعی ما. البت ناگفته نماند که یاس دخترون همچین بلایی بر سر بنده نازل فرمودن که بدایشان قول دادم که شکر نوش جان کنم اگر شما را دگر بار با خود به اردو برم!

88/12/18::: 2:17 ص
نظر()
  
  
چند سال پیش وقتی برای اولین بار با بچه‌های مدرسه رفتم اردوی برون شهری اونقدر خوش گذشت و کیف کردیم و آتیش سوزوندیم که با خودم فکر کردم هر سال با بچه‌ها می‌رم اردو! اما زهی خیال باطل!! آخه مدیره‌ی محترم از صمیمیت من و بچه‌ها خرسند نشد! و هر سال یه جورایی منو می‌پی‌چوندن! من هم از اون آدم‌هایی نیستم که برای چیزی به آدم‌ها التماس کنم، حتی یکبار هم ازش نپرسیدم چرا!!!
اون سال اردو خیلی خفن خوش گذشت. 8 تا از شاگردها رو داده بودن به من، برای همه‌شون اسم گذاشته بودم و خیلی با هم هماهنگ بودیم. حتی یک مشکل کوچک هم برای گروه ما پیش نیومد. ما همه اوقات با هم بودیم، وقت خرید، وقت زیارت، وقت گردش‌ها... بچه‌های دیگه هم دوست داشتن به ما بپیوندند اما خوب اون‌ها معلم مخصوص خودشون رو داشتن. تو هتل من نرفتم تو آپارتمان معلم‌ها من با بچه‌های گروهم موندم تو آپارتمانشون حتی وقت برگشت 9 نفری توی یه کوپه بودیم و تا صبح حتی یکبار هم یک‌نفر غر نزد.
یکی از کارهای جالبی که توی اون سفر کردم این بود که روز آخر تولد یکی از بچه‌ها بود و روز عید هم بود. تو آپارتمانمون یه مهمونی گرفتیم و همه رو دعوت کردیم از مدیر محترم تا مهمون‌های نور چشمی مدرسه. من و بچه‌هام همه‌مون با هم لباس ست پوشیده بودیم آبی فیروزه‌ای بود.- من هنوز اون لباس رو دارم.- یادش بخیر چند تا مغازه رو زیرو رو کردم تا تونستم  9 دست لباس یک رنگ و یک جنس و یک تیپ پیدا کنم. مهمونی فوق‌العاده بود، مسابقه ماست خوری، پفک هلقوب، شعر و ... البته اصلا بزن بکوب راه ننداختیم (یکی از دلایلی که این جشن رو صورت دادم این بود که بچه‌ها بفهمن شادی کردن تو بزن و برقص نیست! برای شاد شدن راه‌های درست‌تر و بهتری هم هست) اگر ما اون روز بزن و بکوب راه می‌نداختیم فقط همون لحظات خوش بودیم و الان بعد از 6-5 سال اثری از شادی نبود. اما اون جشن و اون خاطره ‌ها هر وقت یادآوری می‌شه لب ماها پر از خنده می‌شه.
دوبار بچه‌هامو بردم مراسم بستنی خوران. بار دوم خیلی دیرمون شده بود برای اینکه از برنامه عقب نیافتیم گفتم با تاکسی بریم. اما از اونجایی که بچه‌های من همه بچه مامانی بودن هیچکدوم راضی نشدن با 2 تا ماشین بریم. در ضمن پسر 8 ساله مدیرمون هم اومده بود عضو افتخاری گروه ما شده بود. 10 نفری سوار یک سمند شدیم. ته ماشین چسبیده بود به زمین! وقتی داشتیم از ماشین پیاده می‌شدیم مردم جمع شده بودن و مارو می‌شمردن و می‌پرسیدن چطوری سوار شدین؟! وقت برگشت هم دیدیم یه اتوبوس داره از کنار میدون رد می‌شه فکرشو بکنین 10 نفر شروع کردن دنبال اتوبوس دوییدن!! اتوبوسیه بنده خدا خوف کرد. همچین زد رو ترمز نزدیک بود تصادف کنه.
خلاصه خیلی سفر خوبی بود. کلی با بچه‌ها حرف‌های درست و حسابی زدیم. درباره موسیقی و ادب و حجاب و مدرسه، در مورد عشق و زنده‌گی، در مورد هر چیزی که فکرش رو بکنید...
حالا امسال معاون مدرسه‌مون که همیشه از ارتباط خوب من با بچه‌ها خبر داشت و تشویقم می‌کرد شده مدیر مدرسه‌مون. دوشنبه دارم با بچه‌هام می‌رم مشهد. اون سال نه فاطمه رو داشتم نه آیه رو اما امسال دوتا بچه‌های کوچولوم هم هستند. البته 4-3 تا از بچه‌های قدیمم هم هستن. از بچه‌هایی که دوست داشتم اون سال‌ها باهاشون برم اردو  و نشده بود.
امام رضا حواسش به دل همه هست. امسال اونا رو هم همراه من مهمون کرده. مثلا ریحانه کمالی و الناز محمدیان هم هستند. فقط کاش مریم خدایکی هم بود.
آرزومند و امیدوارم که اردوی خوب و معنوی‌ای در انتظارمون باشه.

88/12/8::: 4:26 ص
نظر()
  
  
شنبه جنت بودم و با دوما کلاس داشتم.
جای شخص شخیص جنابعالی هم خالی بود که سهمی هرچند اندک در ولوله برپا شده در کلاس داشته باشید!
اصلا معلوم نبود تو کلاس چه خبره! اونم کلاس کوچولوی مقدس من که دیوارهاش پاراوانه و وسط سالن درست شده؛ سقف هم نداره و کلا 3 تا کامپیوتر داره، تازه یکیش هم که فول شده رفته پی کارش. فرض کنید تو این کلاس ِ دوم‌ها من چند بار باید به این وروجک‌های بلا تذکر می‌دادم. شده بودم خانوم مبصر و هی می‌گفتم: "هیسسس؛ هیییسس! بچه‌های کلاس‌های دیگه درس دارن."
خلاصه دیگه طاقتم طاق شد و یک داد و بیداد حسابی راه انداختم.
اونقدر صدام مهیب بود که مشاور مدرسه از طبقه پایین آسیمه سر، تا بالا پله‌ها رو دوتا یکی کرده بود بیاد ببینه چه خبره.
زنگ تفریح که رفتم دفتر همه معلم‌ها سوال برانگیز نگام می‌کردن! مثل اینکه صدای من تو کل مدرسه پیچیده بود. وقتی صدای فریاد ماورای بنفش بنده به گوش مدیر محترم رسیده بود مشاور رو فرستاده بود بالا که به‌بی‌نه چه خبره! ایشون هم گفته بودن که خانوم کامپیوتر بوده! مدیر محترمه باورش نمی‌شد که از حنجره ناقابل بنده از این داد‌ها هم دربیاد! آخه 6 سالی که ما با هم همکاریم همچین دادهایی نزده بودم.
خلاصه غرض از تعریف: این همه حنجره پاره کردن‌ها و منبر بالا رفتنا و دعوا کردن‌ها همش یک ربع دوام آورد.... واقعا بعضی وقت‌ها به شعور بچه‌ی 5 ساله‌ی خودم ایمان می‌آرم. کاشکی آداب نشستن سر کلاس‌های مقدس زنده‌گی رو بچه‌ها بلد بودن. نمی‌دونم وظیفه کی بوده که این آداب رو به بچه‌ها یاد بده. والدین یا خود مدرسه. واقعا جای تاسفه که به بچه‌های دبیرستانی آداب کلاس و درس و مدرسه رو نمی‌دونن
.
از قدیم به ما می‌گفتن :‌ادب آداب دارد. حرمت معلم، کلاس و مدرسه این روزها خیلی کمرنگ شده. من فکر می کنم مدارس غیرانتفاعی موجب شکستن این حرمت‌ها شدند. اگر مجالی باشد بعد در مورد معظل‌های مدارس غیرانتفاعی می‌نویسم.

88/12/3::: 1:28 ص
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ با این اوضاع جهان، به نظر شما جنگ آخرالزمان در حال شکل گیریه؟
+ آسمان بار امانت نتواست کشید /قرعه فال به نام من دیوانه زدند.