من اینجام
هستم!
فقط این تویی که نمی بی نی چون دیدنت محدود به ماده است و من ماده ای ندارم.
-------------------------------------
سلام فاطمه
فاطمه ی من
می گویی ننویس تویی که تشنه ی نوشتن من بودی. می آیی و می روی بی صدا می گویی کسی نمی آید و نمی رود بی صدا!
خواستی نازت را بکشم نازک خاطرم؟
یادت هست که نگاه هایمان چه ردی انداخته بود روی دیوارهای کلاس مقدس؟ از در و دیوار گل می بارید در کلاس. من هم هم ی گل ها را چیدم و با خود بردم. بردم که فراموش نکنم "آنچه میان ما بود."
تو می گوی فراموشت کرده ام. نه فاطمه، نه! تو زاده ی قلب منی و فراموش نا شده. بی مهر نشده ام، به عشق قسم که باور کن. دور از تو ایستاده ام تنها به خاطر اینکه تو راه را اشتباه می روی و هیچ توجه نمی کنی که هی می گوییم: "فاطمه، فاطمه ی من. نرو! آن راه به ناکجا آبادیست، بی آبادی." تو می روی بی نگاهی به من بی اندوهی بی فکری...
فاطمه ی من، خداوند هر شبانه روز عشق را به وسعت دلمان بر ما نازل می کند. یادت باشد عشقت رو عروج دهی.
---------------------------------------
امشب از پشت سالهای دور کسی آمد به میهمانی حرف هایم که روزی از من متنفر بود.
--------------------------------------
پنج شنبه می خوام یه کارگاه کوچک هنرهای دستی توی مدرسه ی فرزانگان بذارم.
باید به مدرسه بگم: اگر تو را رها کنم.... مرا رها نمی کنی!
-----------------------------------
من اینجام
همین جا
چه اهمیت دارد اگر گاهی بروید قارچ های غربت.
-------------------------------
راستی امشب چه دلم تنگ شده بود برای کلاس مقدسم در عترت، با مریم خائف شاگرد قدیمی ام درمورد اون روزها حرف زدیم.
سلام که نام مقدس خداوند است بر تو
سلام خداوند بر تو
دلم بریدم از دوست داشتنی ترین جایی که در دنیا داشتم
و آن کلاس مقدسم بود
که در آن عشق را به بچه ها تدریس می کردم.
دل بریدم از مدرسه...
دل بریدن نمی دانم سخت تر است یا دل دادن!؟ وقتی دل داده ی مدرسه بودم و دل سپرده ی کلاس مقدسم فکر نمی کردم پا پس بکشم
اما همه اتفاقات دست به دست هم دادند که دل کندن و دل بریدن را با جان دل بخرم
و تو
هرگز نمی دانی این
دل دادگی ها و دل سپردگی ها چه سخت و شیرین است
به مریم -یکی از بهترین شاگردهایم- گفتم
از امروز دیگه مدرسه نمی رم
گفت:
بخاطر بی مهری های همیشگی؟
گفتم:
پدر راضی نیست و راهش خیلی دور است
گفت:
پس بخاطر یک مهر بزرگتر است!
مریم نفهمید که حرفش چقدر چشم های مرا داغ کرد و اشک های من سرازیر شد و قطره قطره جانم را سوزاند
به الناز -یکی از بهترین شاگردهایم- گفتم
از امروز دیگه مدرسه نمی رم
گفت
خوشحالی یا ناراحت؟
گفتم
زندگیه، اونقدر بزرگ شدم که واسه زندگی خوشحال و ناراحت نشم
جهان هیچ وقت جای کسی را خالی نمی گذارد
بزودی مدرسه پر میشود از بی یادی از من
و یاد گرفته ام که هرگز نهراسم از فراموش شدن.
هرچند که بارها گفته ام
وقتی می میری که فراموش شوی
حالا تصمیم گرفته ام که نروم مدرسه و این تصمیم بزرگیست
چه معلوم شاید پشیمان شدم
یا چند سال بعد که بچه ها از آب و گل در آمدند رفتم
یا مدرسه ای در نزدیکی خانه ی آرامش برای خودم دست و پا کردم
به هر حال زندگی همین است که بالا و پست داشته باشد، آدم باید بتازد بر غمها نه بسازد با غمها
بالاخره از خود برون شدم و کاری کردم
چقدر محرم زود داره می گذره
بدون اینکه حتی یک لحظه درکش کرده باشم....
چند سال پیش که تو عترت کار می کردم و وقتم خیلی آزاد بود و بچه نداشتم یه تئاتری رو روی صحنه بردم به نام "روز عاشورا" داستان این تئاتر برام خیلی جالب بود.
یوسف از برادرش موبایلشو خرید و روی این موبایل چند آهنگ از آقای علیرضا عصار بود.وقتی برای اولین بار گوش دادمش خیلی روم تاثیر گذاشت.خیلی شبیه بود به آنچه در ذهنم بدنبال اون می گشتم.
یک تصمصم خلق الساعه گرفتم: این آهنگ رو تئاتر می کنم. از بین داستانها ? داستان رو انتخاب کردم و یک تئاتر با ? صحنه طراحی و ساخته شد. امکانات ما در حد امکانات مختصر مدرسه ای بود اما تئاتری که در کار در آمد... کارستونی برپا کرد که هرگز نقش آن از لوح دل هیچکدام از نقش آفرینان و دست اندرکارانش نخواهد رفت.
فردا عاشوراست و در دل غمی دارم.دلم گریه ای می خواهد جانانه....
سخت است نوشتن در این مورد. میگند از ابالفضل العباس علیه السلام هر چی بخواهی بهت می ده. فقط باید با خلوص نیت بخوای...
امشب شب احیاست و توبه و دعاو شب نماز و قرآن انشالله درکش کنیم.
ای وای بالاخره رسیدم ب اینجا! دلم چقدر تنگ شده باشد خوب است؟
خیلی سرم شلوغ شده چون دخترکم رفته کلاس اول و اصلا وقت نمیزاره برای من تا به خودم برسم.
امسال فقط فعلا مدرسه جنت میرم. شدم مربی پرورشی و دبیر کامپیوتر. مدرسه اونقدر تنید وبی افسار می گذره که فرصتها یکی یکی از دست میره و باید قدر این فرصتها رو دونست.
چقدر من بچه ها رو دوست داشته باشم خوب است؟؟ امسال بچه های جنت عالیند. یه تغییر اساسی تو پذیرش دانش آموز انجام شده که باعث امیدواری و خرسندیست، از همین جا می گم که برو بچه های جنت دوستتون دارم.
سعی می کنم فرصت شد بیشتر بنویسم.عکس های بیشتری از کلاس مقدس بزارم اینجا. اینم عکس دختر کوچولوم در کلاس مقدس.
* تابستان رو به اتمام است.امسال تابستان گرم من هم گذشت و من دور از قیل و قال مدرسه توی خونه کنار دخترونم حسابی زیر کولر باد خوردم.
* تابستانی که گذشت تابستان خوبی بود. الهه که هشت سال از پدر و مادرش دور بود به خانه برگشت. احتمالا لحظه ی خیلی شیرینی بوده که اونها نوه ی 4 سالشونو دیدن! و دامادی که هرگز ندیده بودند رو. خدا کنه که کنار هم خوش باشند.
* تابستان پارسال من 50 نفر از شاگردامو دعوت کردم خونمون که 24 نفرشون تونستند بیاند. امسال هنوز نتونستم که مهمون بازی راه بندازم. اگر بشه خیلی خوبه.
* از اینکه یه مدت کم سر میزدم به کلاس مقدس ناراحت بودم. آخه آیه یکی یکی کلیدهای صفحه کلید لپ تاپم رو کنده بود و باعث شده بود صفحه کلیدم بسوزه. موس لمسیش هم سوخته بود و حسابی کار باهاش سخت بود. مخصوصا تایژ کردن با صفحه کلید آن اسکرین! خلاصه باعث شد که یه لپ تاپ هدیه بگیرم.
* مدرسه امسالم فقط جنته. چند تا مدرسه برای مربی پرورشی بهم ژیشنهاد دادند که رد کردم. بخاطر آیه. نمیتونم تمام وقت برم مدرسه. فاطمه هم که میره مدرسه خیالم ازش راحته.
*هنوز نمیدونم سال دیگه تو جنت معلم کامپیوترم یا مربی پرورشی! دوشنبه جلسه ستمیرم میفهمم.
* دلم برا برو بچه های کلاس مقدس تنگ شده. چه شما چه اونایی که توی مدرسه اند.
* جای کلاسم عوض شده و یه کلاس بهم دادن تو طبقه ی همکف. نزدیک حیاط و نماز خونه. جای خوبیه هم دنجه هم زنگای تفریح بچه ها میتونند بمونند تو کلاس. آخه من دوست ندارم زنگای تفریح برم توی دفتر بشینم. دوست دارم توی کلاس مقدس کنار بچه ها باشم.
در ضمن باید برم کلاسم رو آماده کنم.
*فعلن عرضی نیست!
* سلام فاطمه
فاطمه ی من....
دلم برای تو تنگ است. برای زنگ صدایت که مرا با نام می خوانی . برای د نگاهت روی دیوارهای کلاس مقدس و برای فانوسی که از دستهایمان و نگاهمان شعله میگیرد و جهان را روشن به عشق می کند.