سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه پیش از آزمودنِ [کسی] تسلیم اطمینان شود، خود را در معرض هلاکت و عاقبت رنج آلود، قرار داده است. [امام جواد علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :25
بازدید دیروز :5
کل بازدید :35036
تعداد کل یاداشته ها : 26
103/9/5
4:47 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خانوم کامپیوتر[6]
من یک معلم ساده هستم، همان معلم ساده ای که هیچ نقطه ندارد..................اگر خوش دارید هر جا نوشتم "فاطمه" اسم قشنگ خودتون رو بذارید و این نامه‌ها رو بخونید.

خبر مایه
سلام فاطمه
   فاطمه‌ی من
     لحظه‌ی رفتن تو ناگزیر است. چشم به آمدنت خواهم ماند.
------------------------------
بالاخره سال تحصیلی تموم شد. با همه‌ی اتفاقاتش.
امسال گذاشتم که چیز دیگه‌ای غیر از عشق من رو هدایت کنه، و آن نیروی بچه‌ها بود که در نهایت به عشق ختم شد.
و این عشق چه بزرگ بود. عشق بچه‌های بهشت برای من یادگاری خوبی در دلم گذاشت. بچه‌های اول بهشت؛ فرشته‌های امید بخشم بودند که سکان هدایت این عشق را به دست داشتند.
دلم برای بچه‌های شهید هم تنگ شده. اولین تجربه مدرسه دولتی برای من شیرین بود. بچه‌های جنت هم با همه‌ی حال و هوای خاصشان که از حال و هوای من بسیار دور بود، درهای جدیدی به روی من باز کردند.
امسال نیک گذشت.
دلم برای بوسیدن تک تک شاگردهایم تنگ است.

        یاد آن شعر زیبای قدیمی می‌افتم با آن صدای حزن‌آلود که اشک را میهمان چشم‌های آدم می‌کند
      مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی
سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

در
میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از
طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در
کوهستانها آه
شب سیه
سفر کنم
ز تیره راه
گذر کنم
نگه کن ای
گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
این آهنگ را با صدای حزن‌آلود گلنراقی از اینجا گوش کنید.

89/3/6::: 4:52 ص
نظر()
  
  
اردی‌بهشت که میاد برای من یه دنیا شک و تردید و ناراحتی میاره. اردی‌بهشت ماه خداحافظی از مدرسه‌ست. ماه تنهاییه و رفتنه.
ماه اردی‌بهشت رو خیلی دوست دارم اما نیمه‌ی اول اون رو نه! شاید به خاطر حرف‌های درگوشی معلم‌ها و مدیرها و یا شاید هم به خاطر روز معلم.
همیشه حس غریبه‌ای به این روز دارم. روزی که رسم من در همه‌ی تقویم‌ها نوشته می‌شه! خیلی‌ها روز معلم که می‌رسه خوشحالند اما من اغلب ناراحتم، کمتر پیش می‌یاد در مراسم‌هایی که به مناسبت این روز می‌گیرن شرکت کنم. پارسال از صبح مدرسه بودم و تدارک کارهای جشن رو می‌دیدم اما ظهر رفتم خونه و برای عصر که برنامه بود برنگشتم مدرسه.
روز معلم جشن پایان مدرسه‌ ست و این برای من جشن خوشایندی نیست. همیشه به این فکر می‌کنم که امسال چکار کردم؟
برام مهم نیست چند نفر اسمم رو یاد گرفتن، برام مهمه که اسم خدا را به یاد چند نفر آورده باشم.
برام مهم نیست چند نفر دوستم دارن، برام مهمه که چند نفر خدا رو دوست دارن.
برام مهم نیست که چند نفر منو از یاد نمی برن، برام مهمه که چند نفر توی کلاس مقدس خدا رو به یاد آوردن.
برام مهم نیست که چند نفر به من علاقه‌مند شدن، برام مهمه که چند نفر رو به خدا علاقه مند کرده باشم.
برام مهمه که چند بار حرف‌هایی توی کلاس مقدس رد و بدل شده که بچه‌ها رو به فکر وادار کرده.
برام مهمه که چند بار بچه‌ها اسم خدا رو تو کلاس مقدس بردن.
برام مهمه که تونسته باشم فهم کوچکی از عشق به بچه‌ها یاد داده باشم.
برام مهمه که اندیشه کردن رو به یاد اندیشه‌ها آورده باشم.
برام مهمه که تلنگری به ذهن بچه‌ها زده باشم.
برام مهمه که چشم‌های بچه‌ها رو به جهان‌بینی درست باز کرده باشم...

مدیر مدرسه قبلیم چند بار منو کشید کنار و گفت: "خانوم کامپیوتر! مدسه مشاور داره..."
             "خانوم کامپیوتر! شما سرکلاس درستان را بدهید و بروید."
             "خانوم کامپیوتر! سر کلاس با بچه‌ها حرف نزنید."
نه که فکر کنید از ساعت کلاس کم می‌ذاشتم! نه درس سرجاش بحث و گفتگو هم سرجاش، اما به مذاق خیلی‌ها خوش نمی‌آمد. من و بچه‌ها ماهی یک بار می‌رفتیم امام‌زاده و اونجا حرف می‌زدیم، گاهی باهم می‌رفتیم پارک و گاهی هم رستوران می‌نشستیم کنار هم و با هم حرف می‌زدیم. نه که حرف‌های وقت پر کنی بزنیم؛ حرف‌های خوبی رد بدل می‌شد در مورد دغدغه‌های بچه‌ها، در مورد عشق، خدا، حجاب، نشانه‌ها، موسیقی روح و ... . من هم چقدر خودم تحقیق می‌کردم و هر روز پر از اطلاعات جدید می‌شدم. امسال فرصت پیش نیامد که از این کارها کنم.
کم کاری کردم،  دچار ضوابط مدرسه‌ها شدم،  تنبلی کردم و برای مدرسه وقت نذاشتم؛ مثل بعضی از معلم‌ها صاف صاف رفتم سرکلاس و درسم رو دادم و برام مهم نبود بچه‌ها دارن به چی فکر می‌کنن. یعنی برام مهم بود و تو فکرهای دسته جمعیشان شرکت می‌کردم اما سعی نمی‌کردم که نزدیک شم بهشون از همون دور نگاهشون می‌کردم و می‌رفتم پی‌کارم.
خلاصه امسال گذشت و من از امسالم راضی نبودم. این چند روز اردیبهشت خیلی سخت گذشت. امیدوارم 2 هفته پایانی سال اتفاقی که امیدوارم کند به معلم بودنم، بیافتند.


89/2/14::: 4:24 ص
نظر()
  
  
سلام بر فاطمه
 فاطمه بنت‌النبی
 فاطمه ام ابیها
 فاطمه فدایی ولایت
ایام سوگواری حضرت فاطمه تسلیت باد
------------------------------------------------
سلام فاطمه...
امروز صبح که از خواب بیدار شدم،تنها عشق تو بود که خستگی را از وجودم زدود، لبخند کوچک صورتی‌ام را که دیشب در گلدان، گل شمعدانی‌ام کاشته بودم -صبح دم اذان گل داده بود - را چیدم و روی لب‌م گذاشتم که به تو لبخند بزنم.
عزیمت کردم به سمت نگاه تو... آسیمه‌سر،‌آسیمه‌سر
بارها ساعتم را نگاه کردم، قسمتی از راه بی محابا به سمت تو دویدم، از هراس لحظه‌ای دیر رسیدن.
نگران روزهای آخر سال بودم و ندیدن تو، شاید برای همیشه!
همه‌ی راه را به تو و لبخندت و نگاهت فکر می‌کردم و به انتظار شیرین ندیدن که شیرین‌تر می‌شد، دیدن.
آسیممه‌سر رسیدم از غربت بیابان...
از دور درهای بسته دلم را لرزاند
نزدیکتر که رسیدم دیدم روی در نوشته: "به علت سفر رفتن دانش‌آموزان مدرسه تعطیل می‌باشد!"
دلم هری ریخت، غمگین شدم و دل تنگ. در کوچه‌ها زیر باران قدم زدم، خیس شدم و به تو فکر کردم
خوشحال بودم از دل‌خوشی‌ات، راه بی‌انتهایی را پیاده برگشتم، پیش گل شمع‌دانی‌ام. لبخندم را کاشتم در گلدان برای روزی که دوباره تو را می‌بی‌نم.

89/2/9::: 11:44 ع
نظر()
  
  
سلام فاطمه
بی اختیار من و تو، روزهای آخر سال می‌رسد.
تو بی خیال همه‌ی با من بودن‌ها می‌روی پی زندگیت درست مثل هر سال.
امسال خسته شدم از نبودن‌های تو و نکِشیدن‌های خودم.
فاطمه، با همه بی مهری‌هایت، تو رنج خاطرم را نمی‌بی‌نی.
دلم از تو گرفته از این همه جفا! که نمی‌دانی چه حجمی از دل‌تنگی را فرود می‌آورد به قلبم.
فاطمه، اصلا در باغ نیستی! دنبال گذراندن وقتی و من در باغ منتظرت هستم.
حالا که نمی‌آیی می‌آیم دنبالت... می کِشمت
همان‌طور که جوانمرد* را می‌کشیدند... خدا منتظر توست.
-----------------
* اشاره به داستان جوانمرد نام دیگر تو - عرفان نظرآهاری

89/2/2::: 1:54 ص
نظر()
  
  
سلام فاطمه، فاطمه‌ی من...
این روزها سخت دل تنگ توام. نه که ندیده باشمت! نه. دیده‌امت و تو دوری از من... دور ِ دور ِ دور
فاطمه اشک‌هایت را به کدامیت شانه هدیه می‌دهی. به کدامین بالش و یا به کدامین آغوش پناه می‌بری؟
فاطمه؛ آنچنان از خود گریخته‌ام که تو را هم از یاد برده‌ام.
این روزها سخت می‌گذرد.
ماه را در آسمان نمی‌یابم و تو را در دلم...
اصلا تو و ماه با هم ارتباط مستقیم دارید مثل رابطه‌ی من با تو.
تو حرف خودت را می‌زنی بی من و من راه خودم را می‌رم بی تو...
آنی درنگ کن و من می ایستم
           درست مقابل چشم‌های تو...
می‌ایستم مقابلت. نگاه کن به چشم‌هایم
اگر طاقت نیاوردی به آغوش خودم پناه بیاور... اشک‌هایت برای شانه‌های من.
مرا ببخش که راه خود را می رفتم.

88/12/18::: 3:51 ص
نظر()
  
  
رفتم اردو و برگشتم! 3 تا از شاگردهای قدیمیم همراه من بودند، و 5 تا بچه‌های سوم و 2 هم دختر کوچولوها.
یه اتاق 3 تخته شده بود برا من و فاطمه و آیه (یاس دخترون) ، الناز، ریحانه و راحله. یعنی به عبارتی 6 نفر و 3 تخت! البته اتاق‌های بچه‌ها همه شمارششون و تختشون هماهنگ بود، تو مدارس غیر انتفاعی بچه‌ها اولیت دارن و تو مدارس دولتی معلم‌ها. خلاصه ما 6 نفر تا آخر سفر می‌زدیم تو سر و کله هم. راحله و ریحانه هی قهر و آشتی می‌کردن. الناز هی گیر می‌داد چرا به من اهمیت نمی‌دی!! فاطمه هی جیغ آیه رو در می‌آورد یا به الناز لج می‌کرد. منم که تا ولم می‌کردی آیه رو می‌زدم زیر بغلم می‌رفتم حرم. خلاصه زیاد وقت آتیش سوزوندن نشد سفر خیلی کوتاه بود. همش 2 روز بود.
یه آخر شب تنهایی رفتم حرم البته همه‌ی بچه‌هامو بیدار کردم اما هیچ‌کی نیومد همه خواب رو ترجیح دادند. چه بارون خوبی می‌یومد... -آیه رو با خودم بردم ترسیدم نصفه شب بیدار بشه بهونه‌ی منو بگیره.- اونقدر حرم خلوت بود که نمی‌شد فکرش رو کرد. خیلی زیارت چسبید. جای همه‌ی شما هم دعا کردم هم ضریح رو بوسیدم. یه بار هم برای نماز مغرب رفتم حرم بازم کسی نیومد و من و یاس دخترون رفتیم، وقت برگشت 6 تا گل نرگس خریدم برای هم اتاقیام، اما دریغ از یه روی خوش!!! ((یادش بخیر عترت که بودم هر روز صبح چند دسته گل نرگس می‌خریدم میذاشتم رو میز، زنگ خونه که می‌خورد بچه ها می‌یومدن تو کلاس مقدس خداحافطی و ازم یه شاخه گل می‌گرفتن.))
به هر حال خوش گذشت. من که نمی‌ذارم بهم بد بگذره.فرصت شربازی نبود. شناختم از بچه‌ها کم بود. الهه مهربون بود و البته فاطمه  که خیلی کشف نشده بود.  دوست دارم کشفش کنم. فوژان و شقایق و مهسا هم با هم بودند. شقایق با اینکه از اون بچه شراست اما چشم‌هاش با آدم صادقه. نشد این‌بار بریم بستنی  خوران میدون برق.  راستش همه چیز خیلی رله و خوب بود! هتل 4 ستاره و قطار خوب ، اتاق‌های جدا جدا و برنامه‌های منظم! همه‌ی اینها باعث شد که نشه آدم یه برنامه خلق الساعه ترتیب بده. شب میلاد پیامبر یه جشن خودمونی تو اتاق مدیر بود که من گلهام رو بردم اونجا.
وقت برگشت هم گلم رو بردم حرم اما چون دیر رسیدیم نتوستم ببرمش تو، دادمش به یه خانومی گفتم اینو از جانب من ببر تو.
و این بود سفر دسته جمعی ما. البت ناگفته نماند که یاس دخترون همچین بلایی بر سر بنده نازل فرمودن که بدایشان قول دادم که شکر نوش جان کنم اگر شما را دگر بار با خود به اردو برم!

88/12/18::: 2:17 ص
نظر()
  
  
چند سال پیش وقتی برای اولین بار با بچه‌های مدرسه رفتم اردوی برون شهری اونقدر خوش گذشت و کیف کردیم و آتیش سوزوندیم که با خودم فکر کردم هر سال با بچه‌ها می‌رم اردو! اما زهی خیال باطل!! آخه مدیره‌ی محترم از صمیمیت من و بچه‌ها خرسند نشد! و هر سال یه جورایی منو می‌پی‌چوندن! من هم از اون آدم‌هایی نیستم که برای چیزی به آدم‌ها التماس کنم، حتی یکبار هم ازش نپرسیدم چرا!!!
اون سال اردو خیلی خفن خوش گذشت. 8 تا از شاگردها رو داده بودن به من، برای همه‌شون اسم گذاشته بودم و خیلی با هم هماهنگ بودیم. حتی یک مشکل کوچک هم برای گروه ما پیش نیومد. ما همه اوقات با هم بودیم، وقت خرید، وقت زیارت، وقت گردش‌ها... بچه‌های دیگه هم دوست داشتن به ما بپیوندند اما خوب اون‌ها معلم مخصوص خودشون رو داشتن. تو هتل من نرفتم تو آپارتمان معلم‌ها من با بچه‌های گروهم موندم تو آپارتمانشون حتی وقت برگشت 9 نفری توی یه کوپه بودیم و تا صبح حتی یکبار هم یک‌نفر غر نزد.
یکی از کارهای جالبی که توی اون سفر کردم این بود که روز آخر تولد یکی از بچه‌ها بود و روز عید هم بود. تو آپارتمانمون یه مهمونی گرفتیم و همه رو دعوت کردیم از مدیر محترم تا مهمون‌های نور چشمی مدرسه. من و بچه‌هام همه‌مون با هم لباس ست پوشیده بودیم آبی فیروزه‌ای بود.- من هنوز اون لباس رو دارم.- یادش بخیر چند تا مغازه رو زیرو رو کردم تا تونستم  9 دست لباس یک رنگ و یک جنس و یک تیپ پیدا کنم. مهمونی فوق‌العاده بود، مسابقه ماست خوری، پفک هلقوب، شعر و ... البته اصلا بزن بکوب راه ننداختیم (یکی از دلایلی که این جشن رو صورت دادم این بود که بچه‌ها بفهمن شادی کردن تو بزن و برقص نیست! برای شاد شدن راه‌های درست‌تر و بهتری هم هست) اگر ما اون روز بزن و بکوب راه می‌نداختیم فقط همون لحظات خوش بودیم و الان بعد از 6-5 سال اثری از شادی نبود. اما اون جشن و اون خاطره ‌ها هر وقت یادآوری می‌شه لب ماها پر از خنده می‌شه.
دوبار بچه‌هامو بردم مراسم بستنی خوران. بار دوم خیلی دیرمون شده بود برای اینکه از برنامه عقب نیافتیم گفتم با تاکسی بریم. اما از اونجایی که بچه‌های من همه بچه مامانی بودن هیچکدوم راضی نشدن با 2 تا ماشین بریم. در ضمن پسر 8 ساله مدیرمون هم اومده بود عضو افتخاری گروه ما شده بود. 10 نفری سوار یک سمند شدیم. ته ماشین چسبیده بود به زمین! وقتی داشتیم از ماشین پیاده می‌شدیم مردم جمع شده بودن و مارو می‌شمردن و می‌پرسیدن چطوری سوار شدین؟! وقت برگشت هم دیدیم یه اتوبوس داره از کنار میدون رد می‌شه فکرشو بکنین 10 نفر شروع کردن دنبال اتوبوس دوییدن!! اتوبوسیه بنده خدا خوف کرد. همچین زد رو ترمز نزدیک بود تصادف کنه.
خلاصه خیلی سفر خوبی بود. کلی با بچه‌ها حرف‌های درست و حسابی زدیم. درباره موسیقی و ادب و حجاب و مدرسه، در مورد عشق و زنده‌گی، در مورد هر چیزی که فکرش رو بکنید...
حالا امسال معاون مدرسه‌مون که همیشه از ارتباط خوب من با بچه‌ها خبر داشت و تشویقم می‌کرد شده مدیر مدرسه‌مون. دوشنبه دارم با بچه‌هام می‌رم مشهد. اون سال نه فاطمه رو داشتم نه آیه رو اما امسال دوتا بچه‌های کوچولوم هم هستند. البته 4-3 تا از بچه‌های قدیمم هم هستن. از بچه‌هایی که دوست داشتم اون سال‌ها باهاشون برم اردو  و نشده بود.
امام رضا حواسش به دل همه هست. امسال اونا رو هم همراه من مهمون کرده. مثلا ریحانه کمالی و الناز محمدیان هم هستند. فقط کاش مریم خدایکی هم بود.
آرزومند و امیدوارم که اردوی خوب و معنوی‌ای در انتظارمون باشه.

88/12/8::: 4:26 ص
نظر()
  
  
شنبه جنت بودم و با دوما کلاس داشتم.
جای شخص شخیص جنابعالی هم خالی بود که سهمی هرچند اندک در ولوله برپا شده در کلاس داشته باشید!
اصلا معلوم نبود تو کلاس چه خبره! اونم کلاس کوچولوی مقدس من که دیوارهاش پاراوانه و وسط سالن درست شده؛ سقف هم نداره و کلا 3 تا کامپیوتر داره، تازه یکیش هم که فول شده رفته پی کارش. فرض کنید تو این کلاس ِ دوم‌ها من چند بار باید به این وروجک‌های بلا تذکر می‌دادم. شده بودم خانوم مبصر و هی می‌گفتم: "هیسسس؛ هیییسس! بچه‌های کلاس‌های دیگه درس دارن."
خلاصه دیگه طاقتم طاق شد و یک داد و بیداد حسابی راه انداختم.
اونقدر صدام مهیب بود که مشاور مدرسه از طبقه پایین آسیمه سر، تا بالا پله‌ها رو دوتا یکی کرده بود بیاد ببینه چه خبره.
زنگ تفریح که رفتم دفتر همه معلم‌ها سوال برانگیز نگام می‌کردن! مثل اینکه صدای من تو کل مدرسه پیچیده بود. وقتی صدای فریاد ماورای بنفش بنده به گوش مدیر محترم رسیده بود مشاور رو فرستاده بود بالا که به‌بی‌نه چه خبره! ایشون هم گفته بودن که خانوم کامپیوتر بوده! مدیر محترمه باورش نمی‌شد که از حنجره ناقابل بنده از این داد‌ها هم دربیاد! آخه 6 سالی که ما با هم همکاریم همچین دادهایی نزده بودم.
خلاصه غرض از تعریف: این همه حنجره پاره کردن‌ها و منبر بالا رفتنا و دعوا کردن‌ها همش یک ربع دوام آورد.... واقعا بعضی وقت‌ها به شعور بچه‌ی 5 ساله‌ی خودم ایمان می‌آرم. کاشکی آداب نشستن سر کلاس‌های مقدس زنده‌گی رو بچه‌ها بلد بودن. نمی‌دونم وظیفه کی بوده که این آداب رو به بچه‌ها یاد بده. والدین یا خود مدرسه. واقعا جای تاسفه که به بچه‌های دبیرستانی آداب کلاس و درس و مدرسه رو نمی‌دونن
.
از قدیم به ما می‌گفتن :‌ادب آداب دارد. حرمت معلم، کلاس و مدرسه این روزها خیلی کمرنگ شده. من فکر می کنم مدارس غیرانتفاعی موجب شکستن این حرمت‌ها شدند. اگر مجالی باشد بعد در مورد معظل‌های مدارس غیرانتفاعی می‌نویسم.

88/12/3::: 1:28 ص
نظر()
  
  

از اولین نامه‌ای که برای فاطمه نوشتم
سالها می گذره.. چیزی حدود6 سال
. اغلب کسانی که از 3 سال پیش من رو می‌شناسند نمی‌دونند فلسفه‌ی
اسم فاطمه چیه. گاهی فکر می‌کنند چون اسم دخترم فاطمه است من نامه‌هایم را برای فاطمه
می‌نویسم
.
اما حقیقت اینه که دخترم نام فاطمه را
از نامه‌های فاطمه وام گرفته و من همه‌ی این نامه‌ها رو تقدیم فاطمه هم می‌کنم و
حقیقت این است که فاطمه فاطمه است
.
در کل اگر خوش دارید هر جا نوشتم
فاطمه اسم قشنگ خودتون رو بذارید و این نامه‌ها رو بخونید. جز نامه‌ی قبلی که مخاطب‌های
خاص داشت
.
امشب شب اربعین حسینی است. نمی‌دونم
چرا قلمم چرخید سمت فاطمه. این نوشته مربوط به 6 سال پیش ِ در تعریف فاطمه
.
.................................
حسبی الله

فاطمه! یکی از این همه توست. توی خطاب شده در نامه ها.
فاطمه چشمهایش عین چشم های توست و پشتِ پلک هایش رازیست که به کشفِ
آن از همه ی لبخندهایم و مهربانی هایم گذشتم. لب های فاطمه فقط برای نجوای آرزوهای خسته ی گذشته اش باز می شود و شب ها، هنگام ِ
خواب، آرزوهایش را هجی می کند.
فاطمه یکیست عین ِ تو. از بین ِ هزاران تو.
اما فاطمه برای من انگار یکی از فرزندانم است... یکی از این همه شاگردهایی که صبح به عشق
آنها از خانه می روم و شب از خستگی اشان بر می گردم.
انگار همه ی نگاه های سمت ِ من از چشم های خسته ی توست، فاطمه.

برای همین نگاه هایت، هر شب نگاه هایم
را در آب و گلاب می خیسانم تا شاداب نگاهت کنم و لبخندهای شکسته ام را هی اتو کردم
برای فردای تو.
و حالا تو کیستی؟ فاطمه؟ شاید تو یکی
مثل فرزند من یا یکی مثل.....
کاش تو معلم من باشی و من شاگرد تو..... نمی دانم اگر یک روز سر کلاس من می آمدی
چه می کردی؟ یا من چه می کردم! شاید می نشستم رو به رویت، دست هایم که پر از آرامش
است را می گذاشتم پشتُ پلک های خسته ات تا آرزوهایت آرام شود.
کاش می توانستم تو را لمس کنم، دستانت را بگیرم و با هم شروع کنیم به دویدن و از
شهر ِ بزرگ فرار کنیم و برسیم به امتدادِ بلندترین خیابانِ شهر ِ بزرگ.
از ابتدای معنویت شهر و بلندترین خیابان –از امام زاده صالح- صاف برویم تا آخر
همین بلندترین خیابان و برسیم به ایستگاه قطار، همانجا که خیابان ِ ولی عصر تمام
می شود سوار قطار شویم و از این همه شهر ِ دودی برویم و هر روز به یاد ِ بلند ترین
خیابان ِ شهر نگاه هایمان را پست کنیم.

-در
کوچه و خیابان، زیر ِ نگاه متعجب مردم
وقتی که دستهایت را لمس می کردم.
بایگانی: 14/12/82
-------------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیح
لازم! اسم وبلاگم رو عوض کردم گذاشتم چیزی که از اول می‌خواستم بذارم، یعنی کلاس
مقدس.
من برای همه‌ی چیزهایی که دوستشون دارم اسم می‌ذارم. مثلا اسم کلاس
کامپیوتر: کلاس مقدس. البته دلیل هم دارم. دلیلم اینه که من تو کلاس درسم عشق تدریس می‌کنم.
اسم خونه من: خونه‌ی آرامش. چون آرامش واقعی را در خونه پیدا می‌کنم.
اسم مدرسه عمران: بهشت. چون اسم تعاونی‌ای که مدرسه تحت نظر اونهاست بهشت
عمران... است.
اسم مدرسه مهد اسلام: جنت. به خاطر هم خوانی‌اش با بهشت و اینکه در منطقه
جنت‌آباد هست.
اسم مدرسه شهید ایرج رستمی: شهید. خب اسم خودشه!
به لطف خدا مدرسه‌های امسالم همه در مسیر تعالی هستند. حتی اسم‌هاشون شهید، بهشت و جنت.


88/11/16::: 12:43 ص
نظر()
  
  

سلام فاطمه، فاطمه‌ی من
آمده‌ام از پشت شهر غربت
از سال‌ها دوری و فراموشی
از دل ِ خاک متولد شدم.
فاطمه
   روزگار غریبی‌ست، تو می‌روی به جایی که
من نیستم، می‌ایستی روی همه‌ی این سال‌ها عشق، صدایت برایم بلند می‌شود به خاطر
چه؟
من برای تو نگرانم، برای دنیا و آخرتت.
                     و تو می‌پرسی: آخرت؟
دنیایم را به‌بین.
دلم برای تو می‌سوزد که این‌طور خوب فریب خورده‌ای...
برمی‌گردی به چشم‌های من، خیره، می‌گویی: کیک، ساندیس، سیب زمینی!
می‌گویم:‌ کیک؟ مگر چند است؟ 100 تومان، ساندیس
125 تومان.
تو می گویی جعبه جعبه می‌دادند! حالا بر فرض تو 4000 هزار تومان، 5000 هزار تومان!
نه اصلا 100 هزار تومان.
من با دو بچه یکی بغل، یکی همراه برویم کجای دنیا؟
به من کیک و ساندیس نرسید، اگر می‌رسید نی‌‌اش را ناله می‌کردم.
نی می زدم برایت
لای لالای لالای
گم کرده ای علت را، علت من از همه علت‌ها جداست، عشق اسطرلاب اسرار خداست.
من اگر قدمی بر می‌دارم برای خودم نیست. تو دور می‌خوری دور خودت می‌گویی پول من
برای من است نه غزه!
می‌گویم:  علت من عشق است دختر.
من به عشق ولی‌ام رفته‌ام تو به عشق چه؟
عشق ِ هر چه را داشته باشی با همو محشور می‌شوی.
به من ساندیس و کیک نرسید وگر نه
   نِی می‌گفتم
برایت
     نِی
شکایت کنم‌ها، نِی!
            بشنو از نی چون حکایت می کند
              از
جدایی‌ها شکایت می‌کند
تو می‌روی، جدا از من، منی که سال‌ها عشق تو را جرعه جرعه نوشیده‌ام، لحظه لحظه
نفس کشیده‌ام.
   خب من با عشق زنده‌گی
می‌کنم
             تو
چه؟
من برای عشق می‌می‌رم، کتک که کمترین است! مگر بارها کتک نخورده‌ام؟
آن شب یادت هست؟ تولدم بود، آمده بودم نجات تو، کتکش را هم خوردم. امروز هم کم از
کتک نداشت حرف‌های تو به من!
برای شما مرفهین چه اهمیت دارد که روستایی ِ روستازاده‌ای یک گونی سیب‌زمینی مجانی بخورد؟
برای تو که بابایت حقوق ماهیانه‌اش بالای دو میلیون است. چه اهمیت دارد یک بنده‌ی
خدایی مثل من که عشقش بیشتر از حقوق ماهیانه‌اش است، یک کیک و ساندیس مجانی بخورد؟
به کجای شما برمی‌خورد؟
مگر نمی‌گویی نه غزه، نه لبنان پولمان را بدهید برویم پی کارمان!
چقدر سرت را فرو می‌کنی در برف‌ها، بیا بالا، بالاتر را به‌بین، چیزی این بالاهاست
که آن پایین نیست و آن عشق است.

من به عشق ولی‌ای که خداوند حرفش را حکم قرار داده می‌می‌رم، کتک که چیزی نیست. من
به عشق علی (ع) و فاطمه (س) و حسین (ع) می‌می‌رم. به عشق اصل ولایت فقیه می‌می‌رم
که امام زمانم است. به عشق نایب ولی فقیه هم می‌می‌رم، به عشق رهبرم "سید علی
خامنه‌ای
".
کار ندارم به سیا
ست بی‌دین. سیاست من عین دیانت من است و حکم سیاسی ام را از زیارت
عاشورا می گیرم نه از سایت‌ها و خبرگزاری‌های غربی.

انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم(1)
اللهم رزقنی البرائه من اعدائکم(2)
در اتوبوس زیر نگاه مردم- وقتی که از بهشت بر می گشتم
--------------------------

(1)من در صلحم با کسی که با تو در صلح است و در جنگم با کسی که با تو در جنگ است.
(2)خداوندا روزی من کن دوری و برائت از دشمنانت را.


88/11/2::: 6:36 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ با این اوضاع جهان، به نظر شما جنگ آخرالزمان در حال شکل گیریه؟
+ آسمان بار امانت نتواست کشید /قرعه فال به نام من دیوانه زدند.