از اولین نامهای که برای فاطمه نوشتم
سالها می گذره.. چیزی حدود6 سال. اغلب کسانی که از 3 سال پیش من رو میشناسند نمیدونند فلسفهی
اسم فاطمه چیه. گاهی فکر میکنند چون اسم دخترم فاطمه است من نامههایم را برای فاطمه
مینویسم.
اما حقیقت اینه که دخترم نام فاطمه را
از نامههای فاطمه وام گرفته و من همهی این نامهها رو تقدیم فاطمه هم میکنم و
حقیقت این است که فاطمه فاطمه است.
در کل اگر خوش دارید هر جا نوشتم
فاطمه اسم قشنگ خودتون رو بذارید و این نامهها رو بخونید. جز نامهی قبلی که مخاطبهای
خاص داشت.
امشب شب اربعین حسینی است. نمیدونم
چرا قلمم چرخید سمت فاطمه. این نوشته مربوط به 6 سال پیش ِ در تعریف فاطمه.
.................................
حسبی الله
فاطمه! یکی از این همه توست. توی خطاب شده در نامه ها.
فاطمه چشمهایش عین چشم های توست و پشتِ پلک هایش رازیست که به کشفِ
آن از همه ی لبخندهایم و مهربانی هایم گذشتم. لب های فاطمه
فقط برای نجوای آرزوهای خسته ی گذشته اش باز می شود و شب ها، هنگام ِ
خواب، آرزوهایش را هجی می کند.
فاطمه یکیست عین ِ تو. از بین ِ هزاران تو.
اما فاطمه
برای من انگار یکی از فرزندانم است... یکی از این همه شاگردهایی که صبح به عشق
آنها از خانه می روم و شب از خستگی اشان بر می گردم.
انگار همه ی نگاه های سمت ِ من از چشم های خسته ی توست، فاطمه.
برای همین نگاه هایت، هر شب نگاه هایم
را در آب و گلاب می خیسانم تا شاداب نگاهت کنم و لبخندهای شکسته ام را هی اتو کردم
برای فردای تو.
و حالا تو کیستی؟ فاطمه؟ شاید تو یکی
مثل فرزند من یا یکی مثل.....
کاش تو معلم من باشی و من شاگرد تو..... نمی دانم اگر یک روز سر کلاس من می آمدی
چه می کردی؟ یا من چه می کردم! شاید می نشستم رو به رویت، دست هایم که پر از آرامش
است را می گذاشتم پشتُ پلک های خسته ات تا آرزوهایت آرام شود.
کاش می توانستم تو را لمس کنم، دستانت را بگیرم و با هم شروع کنیم به دویدن و از
شهر ِ بزرگ فرار کنیم و برسیم به امتدادِ بلندترین خیابانِ شهر ِ بزرگ.
از ابتدای معنویت شهر و بلندترین خیابان –از امام زاده صالح- صاف برویم تا آخر
همین بلندترین خیابان و برسیم به ایستگاه قطار، همانجا که خیابان ِ ولی عصر تمام
می شود سوار قطار شویم و از این همه شهر ِ دودی برویم و هر روز به یاد ِ بلند ترین
خیابان ِ شهر نگاه هایمان را پست کنیم.
-در
کوچه و خیابان، زیر ِ نگاه متعجب مردم
وقتی که دستهایت را لمس می کردم.
بایگانی: 14/12/82
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
توضیح
لازم! اسم وبلاگم رو عوض کردم گذاشتم چیزی که از اول میخواستم بذارم، یعنی کلاس
مقدس. من برای همهی چیزهایی که دوستشون دارم اسم میذارم. مثلا اسم کلاس
کامپیوتر: کلاس مقدس. البته دلیل هم دارم. دلیلم اینه که من تو کلاس درسم عشق
تدریس میکنم.
اسم خونه من: خونهی آرامش. چون آرامش واقعی را در خونه پیدا میکنم.
اسم مدرسه عمران: بهشت. چون اسم تعاونیای که مدرسه تحت نظر اونهاست بهشت
عمران... است.
اسم مدرسه مهد اسلام: جنت. به خاطر هم خوانیاش با بهشت و اینکه در منطقه
جنتآباد هست.
اسم مدرسه شهید ایرج رستمی: شهید. خب اسم خودشه!
به لطف خدا مدرسههای امسالم همه در مسیر تعالی هستند. حتی اسمهاشون شهید، بهشت و جنت.
سلام فاطمه، فاطمهی من
آمدهام از پشت شهر غربت
از سالها دوری و فراموشی
از دل ِ خاک متولد شدم.
فاطمه
روزگار غریبیست، تو میروی به جایی که
من نیستم، میایستی روی همهی این سالها عشق، صدایت برایم بلند میشود به خاطر
چه؟
من برای تو نگرانم، برای دنیا و آخرتت.
و تو میپرسی: آخرت؟
دنیایم را بهبین.
دلم برای تو میسوزد که اینطور خوب فریب خوردهای...
برمیگردی به چشمهای من، خیره، میگویی: کیک، ساندیس، سیب زمینی!
میگویم: کیک؟ مگر چند است؟ 100 تومان، ساندیس
125 تومان.
تو می گویی جعبه جعبه میدادند! حالا بر فرض تو 4000 هزار تومان، 5000 هزار تومان!
نه اصلا 100 هزار تومان.
من با دو بچه یکی بغل، یکی همراه برویم کجای دنیا؟
به من کیک و ساندیس نرسید، اگر میرسید نیاش را ناله میکردم.
نی می زدم برایت
لای لالای لالای
گم کرده ای علت را، علت من از همه علتها جداست، عشق اسطرلاب اسرار خداست.
من اگر قدمی بر میدارم برای خودم نیست. تو دور میخوری دور خودت میگویی پول من
برای من است نه غزه!
میگویم: علت من عشق است دختر.
من به عشق ولیام رفتهام تو به عشق چه؟
عشق ِ هر چه را داشته باشی با همو محشور میشوی.
به من ساندیس و کیک نرسید وگر نه
نِی میگفتم
برایت
نِی
شکایت کنمها، نِی!
بشنو از نی چون حکایت می کند
از
جداییها شکایت میکند
تو میروی، جدا از من، منی که سالها عشق تو را جرعه جرعه نوشیدهام، لحظه لحظه
نفس کشیدهام.
خب من با عشق زندهگی
میکنم
تو
چه؟
من برای عشق میمیرم، کتک که کمترین است! مگر بارها کتک نخوردهام؟
آن شب یادت هست؟ تولدم بود، آمده بودم نجات تو، کتکش را هم خوردم. امروز هم کم از
کتک نداشت حرفهای تو به من!
برای شما مرفهین چه اهمیت دارد که روستایی ِ روستازادهای یک گونی سیبزمینی مجانی بخورد؟
برای تو که بابایت حقوق ماهیانهاش بالای دو میلیون است. چه اهمیت دارد یک بندهی
خدایی مثل من که عشقش بیشتر از حقوق ماهیانهاش است، یک کیک و ساندیس مجانی بخورد؟
به کجای شما برمیخورد؟
مگر نمیگویی نه غزه، نه لبنان پولمان را بدهید برویم پی کارمان!
چقدر سرت را فرو میکنی در برفها، بیا بالا، بالاتر را بهبین، چیزی این بالاهاست
که آن پایین نیست و آن عشق است.
من به عشق ولیای که خداوند حرفش را حکم قرار داده میمیرم، کتک که چیزی نیست. من
به عشق علی (ع) و فاطمه (س) و حسین (ع) میمیرم. به عشق اصل ولایت فقیه میمیرم
که امام زمانم است. به عشق نایب ولی فقیه هم میمیرم، به عشق رهبرم "سید علی
خامنهای".
کار ندارم به سیاست بیدین. سیاست من عین دیانت من است و حکم سیاسی ام را از زیارت
عاشورا می گیرم نه از سایتها و خبرگزاریهای غربی.
(1)من در صلحم با کسی که با تو در صلح است و در جنگم با کسی که با تو در جنگ است.
(2)خداوندا روزی من کن دوری و برائت از دشمنانت را.